قطره ای از کرامات بیکران امام حسین علیه السلام

 

کرامات امام حسین



شفای چشم درد

من به بیماری رمد (سرخ شدن سفیدی چشم بر اثر شدت باد) مبتلا شدم، تقریباً شش روز طول کشید. جمعی از طلاب به عیادت من آمدند یکی از آنها شمسیه حقیر را برای سفر زیارت مخصوصه خواست گفتم:« خودم به آن نیاز دارم»
گفت:«تو با این حالت چگونه می‌توانی بیائی؟»
گفت:« هنوز مأیوس نیستم.»
ایشان رفتند، اتفاقاً عیال من در خانه نبود و خانه خلوت بود تنهایی و درد و رمد و تنگی وقت برای قرائت زیارت مخصوصه باعث رقت قلب من شد، رو به قبله عرض کردم:«السلام علیک یا اباعبدالله» شنیده‌ام که سالها بعد از واقعه عاشورا درسالگرد این روز در وقت اشتغال به جنگ «سلطان قدیس هندی» در هندوستان به چنگال شیری مبتلا شد و به نزد شما استغاصه نمود و حاجت او را دادی، سپس سر خود را به پشتی گذاشته خوابم برد در خواب دیدم آن بزرگوار بر بالای تلی بلند تشریف دارد و حقیر در وسط آن تل ایستاده‌ام پس آن حضرت به آواز بلند فرمود:«بیا حقیر به زبان حال نه مقال»
عرض کردم : «با این چشم درد چگونه بیایم».
آن بزرگوار فوراً از بالای تل به نزد من آمده انگشت مبارک را بر پشت چشم من نهاد از خواب بیدار شدم چشم گشودم اثری از درد و رمد ندیدم، پس برخاسته وضو گرفته روانه حرم شدم آن طلاب که مرا دیدند تعجب کردند و گفتند:« تو یک ساعت قبل با آن حالت بودی چگونه شد که چنین شدی»
گفتم:«شنیدید که گفتم مأیوس نیستم پس به زیارت حسین (ع) موفق شدم.»
راوی : شیخ محمد عراقی
منبع : کتاب معجزات و کرامات امام حسین (ع)

شفای مادر شهید

مادر شهیدی روز اول محرم به اتفاق خانواده به یکی از روستاهای اطراف قم مسافرت کردند و در اثر حادثه‌ای به زمین افتادند، پس از درمان‌های اولیه و عکسبرداری مشخص شد پای ایشان دچار شکستکی گشته و احتیاج به گچ گرفتن دارد ولی وی از گچ گرفتن خودداری کرده و با مراجعه به پیرمرد شکسته بندی به نام حاج محمد پاهای خود را بست و درد را تحمل می‌کرد و به توصیه معالج به استراحت پرداخت تا پایش جوش گرفته و شکستگی برطرف گردد.
در روز هفتم محرم نیز به خون دماغ مبتلا گشتند ،در روز هشتم در مسجد الهادی واقع در بلوار معین به خانم‌هایی که برای آماده سازی تدارکات پذیرایی از عزاداران امام حسین در شب عاشورا زحمت می‌کشیدند کمک کرده و به منزل برگشتند و در روز تاسوعا نیز عصا زنان به مسجد رفته و کمک کردند.در شب عاشورا حالشان به شدت منقلب گشته و به سیدالشهداء (ع) و حضرت زهرا (ع) متوسل شدند و از ایشان شفای خود را خواستند و عرض کردند:«یا امام حسین (ع) اگر این مقدار زحمت من قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهید به من شفا بدهد و اگر من تا صبح فردا شفا یابم و پایم به زمین برسد دیگ‌های مسجد المهدی و دیگ‌های مربوط به عزاداریت را در منزل عمه‌ام خواهم شست.»
بار دیگر عرض کرد:« یا امام حسین (ع) صبح عاشورا شد ولی خبری از پای من نشد!!»هنوز هوا تاریک بود که مجدداً خوابیدند.
هیئتی فوق‌العاده منظم با لباسهای سفید، سربندهای مشکی و کفنی تقریباً خون‌آلود به گردن وارد مسجد شدند و شهید سید محمد سعید آل طه نوحه‌خوانی می‌کنند و بقیه سینه می‌زنند، با خود گفت:«سید محمد که شهید شده بود! یک مرتبه متوجه شدند فرزند شهیدشان محمد معماریان نیز در جلوی هیأت حرکت می کنند و بقیه هم از دوستان شهید فرزندشان می‌باشند، به این ترتیب برایشان مسلم شد که هیأت مربوط به شهداست. بعد از اتمام سینه‌زنی فرزند شهیدش جمعیت را دور زد و کنار پرده به طرف مادر آمد و همدیگر را در آغوش گرفتند. در این هنگام یکی از شهیدان نزدیک آنان آمده و گفت:« سلام حاج خانم! خدا بد ندهد! چه شده است؟»
محمد گفت:«نه! مادر من مریض نیست مادر اینها چیست (که به پایت)بسته‌ای؟»
گفت:« چیزی نیست چند روزی است پایم درد می‌کند و با عصا راه می‌روم انشاء‌الله خوب می‌شود.»
محمد گفت:« مادرجان چند روزی است که با دوستان به کربلا رفتیم از ضریح امام حسین (ع) شال سبزی برای شما آورده‌ام و می‌خواستم به دیدن شما بیایم ولی دوستان گفتند،صبر کن با هم برویم و امشب که شب عاشورا بود رفتیم به زیارت امام خمینی (ره) و آمده‌ایم تا نماز صبح را در مسجد المهدی همراه با زیارت عاشورا بخوانیم و شما را ببینیم و برگردیم.»
در این هنگام دست را بالا آورد و از سر تا پای مادرش را دست کشید ،باندها را از پای مادر باز کرد و شال سبز ضریح مطهر را به پاهایش بست و گفت :« مادر پایت خوب شده است و اگر مقداری درد می‌کند از عضله است که آن هم خوب می‌شود….»
در همین حال از خواب بیدار شدند و دچار اضطراب گردیدند و قدرت تکلم نداشتند به پاهایش نگاه کرد تمام باندها باز شده و به جای آن شال سبزی به پاهایش بسته شده است، برخاست باورش نمی‌شد. اهل منزل را مطلع ساختند و برای انجام نذر شستن دیگ‌ها به طرف مسجد حرکت کردند.خانم‌های حاضر شال معطر را گرفته و می‌بوسیدند و یکی از خانم‌ها که اتفاقاً مدتها به سردردی مزمن مبتلاء بود آن را به سر خود کشید و گفت :« به سر می‌بندم تا انشاء‌الله خوب شوم و سرم درد نگیرد همان لحظه سرش خوب شد.»
خبر در سطح شهر پیچید و از طرف حضرت آیت‌الله العظمی سید محمدرضا موسوی گلپایگانی (ره)‌فرزند معظم له به ملاقات ایشان آمده و با مشاهده شال سبز معطر از ایشان دعوت کردند تا خدمت آن مراجع عظیم‌الشأن برسند.
روز دوازدهم محرم به اتفاق خانواده به محضر آیت‌الله العظمی گلپایگانی (ره) رسیدند و جریان را عرض کردند و شال را خدمت آن بزرگوار تقدیم کردند ،آن مرد بزرگ آن شال را بوسید و فرمود:«بوی جدم حسین (ع) را می دهد»
بعد چندبار دوباره آن را بوسیدند و گریستند و فرمودند:«شما قدر این شال را بدانید و کمی از این شال را به من بدهید که این سند واثری از مقام شهداست و در تاریخ چنین چیزی نادرو کم‌نظیر است».
بعد از آن دستور فرمودند:«تربت مخصوص را که قبلاً‌ توسط بعضی از علماء برایشان آورده حاضر کنند »وقتی آن را آوردند فرمود:« یک مقدار از این تربت را به شما می‌دهم کمی از شال را با تربت در شیشه‌ای بریزید و به مریض‌ها بدهید انشاء‌الله خداوند شفا می‌دهد».

اعجاز در اسارت

در اردوگاه موصل ۴، برادری بود به نام عبدالله که چشم او به مرور زمان آن قدر ضعیف شد که عینک ته استکانی می‌زد. بیش از هشتاد درصد بینایی خود را از دست داده بود.
اسیری دیگر به نام یاسر- که اکنون در عینک‌سازی کار می‌کند- مددکار چشم‌پزشک عراقی بود. روزی عبدالله پیش یاسر می‌رود و از او می‌خواهد که پزشک عراقی وی را معاینه کند. یاسر هم به عبدالله نوبت می‌دهد و روزی که پزشک به اردوگاه می‌آید، ایشان را نزد او می‌برد. چشم پزشک هم به احترام یاسر، چشم عبدالله را معاینه‌ای دقیق می‌کند و می گوید : این چشم، دیگر برای تو چشم نخواهد شد، حتی اگر متخصص‌ترین جراح آن را عمل کند.
مدتی می‌گذرد تا اینکه نوبت زیارت عتبات عالیات، به اسرای موصل ۴ می‌رسد. عبدالله هم در جمع زائران به کربلا می‌رود و توفیق پیدا می‌کند قتلگاه شهدای کربلا را زیارت کند. او پس از زیارت،‌به همراه اسرای دیگر به اردوگاه برمی‌گردد.
شب بازگشت از کربلا، عبدالله در حالی که دلش گرفته بود، دو رکعت نماز می‌خواند و پس از نماز با خدا راز و نیاز می‌کند و خدمت امام حسین (ع) عرض می‌کند:
آقاجان! من تا حالا شفای چشم و رفتن به ایران را از شما نخواستم. این مدت، اسیر بودم و وظیفه‌ام بود. که اسارت را بگذرانم و سعی من همیشه بر این بوده که به وظیفه‌ی خود عمل کنم. امروز به برکت عنایت شما داریم به ایران می‌رویم و من با این چشم راهی ندارم جز اینکه دست گدایی پیش این و آن دراز کنم و این برای من سخت خواهد بود. اگر در اینجا بمیرم برایم خیلی راحت‌تر است.
شما را قسم می‌دهم به حق مادرتان زهرا (س) که نظری بفرمایی تا من بتوانم بینایی چشمم را از شما بگیرم که محتاج کسی نباشم. عبدالله پیشانی را بر روی مهر می‌گذارد و اشک می‌ریزد. سر را که بلند می‌کند، می‌بیند بینایی چشم او برگشته است. او شماره‌های ریزی که روز ظرفهای غذای آسایشگاه نوشته شده است را از دور می‌بیند و به راحتی آنها را می‌خواند.
فردا صبح، پیش یاسر میرود و به او می‌گوید : از دکتر عراقی بخواه تا یکبار دیگر چشمهای مرا معاینه کند. پزشک مسیحی، به محض اینکه چشمهای عبدالله را معاینه می‌کند یک دفعه صدا می‌زند : یا عیسی بن مریم! این چشمها توانایی چشمهای سالم یک جوان پانزده ساله را دارد. به هر حال، آن پزشک مسیحی اعتراف کرد چشمهای عبدالله شفا یافته و این کار حتی با عمل جراحی محال بوده است.

ساکت شدن درد چشم

من در بروجرد که بودم به درد چشم مبتلا شدم و هرچه معالجه کردم درد چشمم مرا رها نکرد تا آنجا که پزشکان بروجرد مرا از بهبودی مأیوس کردند.
مدتها گذشت تا اینکه ماه محرم و روز عاشورا فرا رسید و عزای سالارشهیدان برپا شد و دسته‌جات عزاداری به حرکت درآمد. یکبار یکی از دسته‌جات عزا از طرف منزل ما عبور می‌کرد من در حالیکه به عبور دسته چشم دوخته بودم می‌گریستم احساس کردم باید از آن گلهایی که عزاداران به سر خود می‌مالند بر چشم بگذارم آن ‌روز آرامش خاصی داشتم بعد از این ماجرا دیگر هیچ گاه چشمم درد نکرد.
راوی آیت‌الله بروجردی
دکترهای متخصص چشم تعجب می‌کردند که ایشان در سن ۹۰ سالگی با توجه به آن همه مطالعه ابداً نیازی به عینک ندارد و اثری از ضعف چشم در ایشان دیده نمی‌شود.
منبع : کتاب کرامات و مقامات عرفانی امام حسین (ع)

حسین (ع) چاره بلا

مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (ره) فرمود :« زمانی که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینی بودم اتفاقاً اهالی سامرا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شده بودند و همه روزی عد‌ه‌ای می‌مردند.
روزی جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی (ره) بودند، ناگاه مرحوم آقا میرزا محمد تقی شیرازی (ره) که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود، تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگند.
مرحوم میرزا فرمود:«اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟» همه اهل مجلس تصدیق نمودند سپس فرمود:«من حکم می‌کنم که شیعیان ساکن سامرا از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه به روح شریف نرجس خاتون والده محترم ماجده حجه‌بن‌الحسن (ع) کنند تا این بلا از آنان دور شود».
اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان ابلاغ نمودند و همگان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردای آن روز تلف شدن شیعیان موقوف شد با اینکه همه روزه عده‌ای از غیر شیعه می‌مردند به طوری که بر همه آشکار گردید که این واقعه بی‌علت نیست.
برخی از شیعه‌ها از آشنایان شیعه خود می‌پرسیدند:«سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی‌شود چیست؟» آنها در پاسخ می‌گفتند:«زیارت عاشورای امام حسین (ع) ما را نجات داد».
پس آنها هم متوسل به امام حسین (ع) شدند و همانند شیعیان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند.
پس از مدتی بلا از آنها نیز برطرف شد.

شفاعت امام حسین (ع) به خاطر مادر

مرحوم آقا شیخ محمدحسین قمشه‌ای که از شاگردان سید مرتضی کشمیری بود در سن ۱۸ سالگی در قمشه مبتلا به مرض حصبه شد، اطبا در مداوای او توفیقی نیافتند و ایشان فوت کرد.مادرش گفت:«دست به جنازه فرزندم نزنید تا من برگردم»، قرآن را برداشت و گریه‌کنان به پشت بام رفت و اباعبدالله (ع) را شفیع قرار داد و گفت:«دست از شما برنمی‌دارم تا بچه‌ام زنده شود». چند دقیقه نگذشت که شیخ محمدحسین زنده شد و گفت : «بروید به مادرم بگویید که شفاعت امام حسین (ع) پذیرفته شد.» او می‌گوید:« وقتی مرگم نزدیک شد دو نفر نورانی سفیدپوش را دیدم که گفتند:«چه باکی داری؟» گفتم :«اعضایم درد می‌کند». یکی از آن دو دست به پایم کشید راحت شدم، دیدم اهل خانه گریانند ولی هرچه خواستم بگویم که راحت شدم نتوانستم تا آن که آن دو من را به حرکت درآوردند در بین راه شخصی نورانی را دیدم که به آن دو فرمود:«ما سی سال عمر به او عطا کردیم» و فرمود:«او را به مادرش برگردانید که یکباره دیدم همه گریان هستند»
اکثر علمای نجف نقل کرده‌اند ایشان که مدتی بعد ساکنان نجف شدند پس از سی سال به دیار باقی شتافتند.

شفا از حضرت زینب (س)

زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می‌بردند و در ایران بودند، من در راه‌آهن خدمت می‌کردم در اثر تصادف با کامیون سنگ‌کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان دکتر فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه می‌نمودم ،پایم ورم کرده بود، مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت، در این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه (س) متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه می‌رفت و توسل پیدا می‌کرد و یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران بر اثر اصابت گلوله‌ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حالت احتضار و گاهی صدای خیلی ضعیفی شنیده می‌شد و هر وقت پرستارها می‌آمدند می‌پرسیدند: تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود درد و بی‌خوابی قدرت روح و جسم مرا گرفته بود، مقداری مواد سمی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم. چون طاقتم تمام شده بود، مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم: «اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی فبها، و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید.»
مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت در عالم رؤیا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند،گویا یکی از زنها حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه (سلام الله علیهم اجمعین) هستند .حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می‌آمدند، مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند.
حضرت زهرا (س) به آن بچه فرمودند:«بلند شو»،‌ بچه گفت:«نمی‌توانم»، فرمودند: «بلند شو»، گفت :« نمی‌توانم»، فرمودند:« تو خوب شدی» در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند، ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می‌شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند. دست کردم زیر متکا و سمی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم نهاده‌اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته‌ام دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی‌کند آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت می‌کند فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام .
صبح شد پرستارها آمدند و گفتند:«بچه در چه حال است، به این خیال که مرده است»
گفتم :« بچه خوب شد»
گفتند:«چه می‌گویی؟!»
گفتم:« حتماً‌ خوب شده»
بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا این که بیدار شد دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود گویا ابداً زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود فاصله‌ای بین پنبه‌ها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته،مادرم از حرم آمد، چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید :« حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم، زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم: «بهتر هستم، برو عصایی بیاور برویم منزل»، با عصا (البته مصنوعی بود) به طرف منزل رفتم و بعداً جریان را نقل کردم. و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من و بچه غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، صدای گریه و صلوات تمام فضای سالن را پر کرده بود.
راوی : آقای قاسم عبدالحسینی – پلیس موزه آستانه مقدس حضرت معصومه
منبع : ۲۰۰ داستان از فضایل، مصایب و کرامات حضرت زینب (س)

بوی سیب سرخ

یکی از دوستان شیخ رجب علی خیاط نقل می‌کند که : همراه ایشان به کاشان رفتیم، عادت شیخ این بود که هرجا وارد می‌شد به زیارت اهل قبور می‌رفت هنگامی که وار قبرستان کاشان شدیم .
شیخ گفت:«السلام علیک یا اباعبدالله (ع)» چند قدم جلوتر رفتیم فرمود:«بویی به مشامتان نمی‌رسد؟»
گفتیم :«نه! چه بویی؟»فرمود:«بوی سیب سرخ استشمام نمی‌کنید؟»
گفتیم :«نه!»
قدری جلوتر آمدیم و به مسئول قبرستان رسیدیم ،جناب شیخ از او پرسید:«امروز کسی را اینجا دفن کرده‌اند؟»
او پاسخ داد:«پیش پای شما فردی را دفن کرده‌اند» و ما را سر قبر تازه‌ای برد. در آنجا همه ما بوی سیب سرخ را استشمام کردیم .
پرسیدیم :« این چه بویی است؟»
شیخ فرمود :«وقتی که این بنده خدا را در این جا دفن کرده‌ند وجود مقدس سیدالشهدا (ع) تشریف آورده‌اند اینجا و به واسطه این شخص عذاب از اهل قبرستان برداشته شد».

آتش‌ گلستان شد

در هندوستان یاد و نام امام حسین (ع) منزلت ویژه‌ای دارد ،عده بسیار زیادی از بازرگانان و ثروتمندان هند از مذاهب مختلف اعتقاد فوق‌العاده‌ای به حضرت سیدالشهدا دارند و برای برکت اموالشان همه ساله مقداری از ثروت خود را نذر سوگواری آن حضرت می‌کنند.
یکی از آنان هر ساله همراه سینه‌زنان حرکت می‌کرد و همراه با آنان بر سر و سینه می‌زد، هنگامیکه آن مرد بازرگان از دنیا رفت بنا به رسوم مذهبی خودشان بدن او را در آتش می‌سوزانیدند تا خاکستر بدن را دفن نمایند.اما با کمال تعجب و شگفتی دیدند آتش در دست راست و قسمتی از سینه‌اش ابداً اثری نکرده است.پس بستگانش آن دو قطعه از بدن را به قبرستان شیعیان آوردند و گفتند:«این دو عضو از آن حسین شماست»…

شفاعت از آیت‌الله حائری یزدی

یکی از عجایبی که در مورد مرحوم آیت‌الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی (ره) مؤسس حوزه علمیه قم نقل می‌کنند چنین است:
ایشان در مواقعی که سرپرستی حوزه علمیه اراک را بر عهده داشتند برای “آیت‌الله حاج آقا مصطفی اراکی “(ره) نقل کردند : «هنگامی که در کربلا مشغول تحصیل علم بودم در خواب دیدم شخصی به من گفت:«شیخ عبدالکریم! کارهایت را انجام بده و وصیت کن چرا که سه روز دیگر خواهی مرد». من از خواب بیدار شدم در حالیکه متحیر بودم به خود گفتم:« این یک خواب معمولی بود و تعبیری ندارد و آن را فراموش کردم.»
روز سه‌شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم و خوابی را که دیده بودم کاملاً از یاد برده بودم ،روز پنج‌شنبه که درس‌ها تعطیل بود با بعضی از دوستان به باغ بزرگ مرحوم سید جواد رفتیم ،در آنجا قدری گردش و تفرج و مدتی را با مباحث علمی گذراندیم. نهار را همانجا صرف کردیم و ساعتی خوابیدیم من نیز در گوشه‌ای به خواب رفتم ناگهان لرزه شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت دوستانم به سویم دویدند و هرچه عبا و روانداز همراه داشتند روی من انداختند ولی همچنان بدنم لرز داشت و در میان آتش تب افتاده بودم، حالت عجیبی بود حس کردم که حالم بسیار وخیم است به اطرافیانم گفتم:«کاری از دست شما ساخته نیست زودتر مرا به منزلم برسانید».
آنان وسیله‌ای فراهم کردند و مرا به شهر کربلا رساندند و وارد منزل نمودند در منزل، بی‌حال و بی‌حس در بستر افتاده بودم، بسیار حالم دگرگون شده بود در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را به وضوح مشاهده کردم و با در نظر گرفتن خوابی که دیده بودم مرگ را احساس کردم. ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند:«اجل این مرد رسیده است مشغول قبض روحش شویم» در همان حال عجیب با توجه قلبی به ساحت مقدس حضرت اباعبدالله‌الحسین (ع) متوسل شده و عرض کردم:«ای حسین عزیز! دستم خالی است و کاری نکرده‌ام و زاد و توشه‌ای برای آخرت خود تدارک ندیده‌ام، تو را به جان مادرت زهرا (س) از من شفاعت نما تا خداوند مرگ مرا تأخیر اندازد تا فکری به حال خود نمایم».
بلافاصله پس از این توسل دیدم شخصی نزد آن دو نفر آمد و گفت : «حضرت سیدالشهدا (ع) فرمودند شیخ عبدالکریم به ما متوسل شده و ما نیز در پیشگاه خداوند از او شفاعت کردیم تا مرگش را به تأخیر اندازد و خداوند متعال تقاضای ما را اجابت نموده است هم اکنون از نزد او خارج شوید!»
در این موقع آن دو نفر به هم نگاه کردند و گفتند :«سمعا و طاعه»
پس دیدم آن دو نفر به همراه فرستاده امام حسین (ع) (سه نفری) صعود کردند و رفتند.در این وقت احساس سلامتی کردم و به خودم آمدم صدای گریه و زاری اطرافیانم را شنیدم و متوجه شدم که بستگانم در اطرافم جمع شده و به سر و صورت خود می‌زنند.
خواستم دستم را حرکت دهم ولی از شدت ضعف نتوانستم آرام چشم گشودم و دیدم که به رویم پارچه‌ای کشیده اند، خواستم پایم را جمع کنم ولی متوجه شدم که دو انگشت بزرگ پایم را بسته‌اند، (گویا مرا آماده غسل و کفن کرده بودند).
به هر زحمتی بود دستانم را تکان دادم و در آن حال شنیدم که کسی می‌گوید:«ساکت شوید! گریه نکنید، گویا بدن حرکت دارد!» همگان آرام شدند و رواندازی که به رویم کشیده بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پاهایم را دراز کردند با دست اشاره به دهانم کردم که به من آب بدهید کم‌کم از جا برخاسته و نشستم تا پانزده روز ضعف و کسالت داشتم و بحمدالله پس از مدتی کوتاه بهبود یافتم و این موهبت به برکت مولایم حضرت امام حسین (ع) حاصل شد.

برات آزادی از عذاب جهنم

در کوفه همسایه‌ای داشتم که نسبت به خاندان رسالت بی‌توجه بود، روزی به او گفتم:«چرا به زیارت قبر حضرت سیدالشهدا (ع) نمی‌روی؟» گفت:«چون بدعت است و هر بدعتی موجب گمراهی است و گمراهی موجب دخول در دوزخ است». من چون این سخنان یاوه را شنیدم روی از او برگرداندم، چون شب جمعه شد با خود گفتم:«صبح زود می‌روم و برخی از فضائل امام حسین (ع) را برای همسایه‌ام بیان می‌کنم بلکه از خواب غفلت بیدار شود.»
وقتی که به در خانه او رفتم او را نیافتم و چون سراغ او را گرفتم گفتند که او دیشب برای زیارت امام حسین (ع) به کربلا شرفیاب شده است. در دریایی از تعجب غرق شدم چرا که سخنان دیشب او را هنوز در ذهن داشتم پس سریعاً به طرف کربلا حرکت کردم چون به آنجا رسیدم او را دیدم که دائماً در رکوع و سجود است در حالی که اصلاً از عبادت خسته نمی‌شود.
به او گفتم:«ای همسایه! تو که می‌گفتی زیارت امام حسین (ع) بدعت است پس چرا به زیارت آن حضرت آمده‌ای؟!»
گفت:« عزیز من! آن وقتی که این حرف را می‌گفتم ابداًَ قائل به امامت حضرت نبودم تا اینکه شب گذشته (شب جمعه) در خواب دیدم که پیامبر اکرم و امیرمؤمنان و جمعی از امامان معصوم (ع) به همراه برخی از پیامبران به زیارت امام حسین (ع) آمدند و هودجی همراه ایشان بود»
پرسیدم :« در میان این هودج چه کسی است؟»
گفتند:«فاطمه زهرا است که به زیارت فرزندش حسین آمده است»
من به نزدیک هودج رفتم دیدم که آن حضرت از داخل هودج رقعه‌ها و کاغذهایی بیرون می ریزد!
پرسیدم:«این رقعه‌ها چیست؟»
گفتند:«اینها برای زیارت آزادی از عذاب جهنم است که به زائرین قبر حسین در شب جمعه داده می‌شود».
در آن حالت ناگهانی هاتفی آواز داد که:«ما و شیعیان ما در بلندترین درجه از درجات شهادت هستیم»
پرسیدم:«این جماعت کیستند که به زیارت آمده‌اند؟»
گفتند:«حضرت پیغمبر با انبیاء و ائمه هدی»
چون این واقعه را دیدم ناگهان از خواب برخاستم و به سرعت تمام ،خود را در دل تاریکی‌ها به کربلا رساندم و مشغول گریه و زاری و توبه شدم و با خود قرار گذاشتم که تا حیات من باقی باشد از جوار آن حضرت دور نشوم.
راوی :‌سلیمان بن اعمش
منبع : کتاب کرامات امام حسین (ع)

مسلمان شدن یک قریه بودایی

یکی از تجار آفریقا که اکنون مردی دانشمند است به نام «محمدشریف دیوجی» برنامه‌اش این است که هر سال «دهه عاشورا» به طور رایگان برای تبلیغ و برگزاری مراسم عزاداری امام حسین (ع) به یکی از قریه‌های آفریقا می‌رود. او برای من (سید محمد شیرازی) تعریف کرد:«یکی از سالها برای اولین بار به قریه‌ای رفتم که واعظ و خطیب نداشت ،من آمادگی خود را برای سخنرانی اعلام کردم .اهل قریه هم خیلی خوشحال شدند وقت نماز رسید اما هرچه گوش دادم صدای اذان نشنیدم بعد به خانه‌ای که سیاه پوش بود و جمعیت زیادی برای عزاداری موج می‌زد وارد می‌شدم و به یکی از افراد مجلس گفتم:«چرا در محل شما صدای اذان شنیده نمی‌شود؟»
جواب داد:«اذان چیست؟»
گفتم:«اذان برای نماز».
گفت :«نماز چیست؟»
گفتم:« مگر شما مسلمان نیستید؟»
گفت : «نه»
گفتم:«شما چه مذهبی دارید؟»
جواب داد : «ما بودایی هستیم.»
گفتم: پس چرا برای امام حسین (ع) عزاداری می‌کنید؟
گفتند:«ما از گذشتگان خود پیروی می‌کنیم چون آنها همیشه عزاداری امام حسین (ع) را برپا می‌کردند».
من بالای منبر رفتم و گفتم:«ای مردم! امام حسین (ع) به قریه شما آمده ولی جد حسین (ع) و پدر حسین (ع) و دین حسین (ع) به قریه شما نیامده است.پس بیایید حسین (ع) را واسطه قرار بدهیم تا دین و جد او هم بیایند.»
از آن روز مشغول بیان احکام و عقاید حقه اسلام و هدف مقدس حسین (ع) شدم و اسلام را به آنها معرفی کردم، هنوز دهه عاشورا تمام نشده بود که همه اهل قریه از کوچک و بزرگ فقیر و غنی مسلمان شیعه شدند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد