حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام فرزند امام حسن مجتبى علیه السلام است در مورد تاریخ
ولادت ایشان اطلاع دقیقى در دست نیست ولى عموما در پنجم رمضان شهرت یافته است.
مادر او بانویى بزرگوار به نام ام ولد است که نام ایشان نجمه بوده است. حضرت قاسمعلیه السلام
حدود 2-3 سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش دیده به جهان گشود. از این رو با عموى مهربان
خویش حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام خو گرفته بود. و در دامان امام حسین علیه السلام پرورش یافت
. ظاهراً شکل و شمایل ظاهرى و خصوصیات دیگر حضرت قاسم علیه السلام شباهت بسیارى به
پدر بزرگوارش امام حسن علیه السلام داشته به گونه اى که امام حسین علیه السلام با دیدار او
از برادر محبوب خویش یاد مى
کرد و فرزند برادرش را در آغوش مىگرفت و نوازش مى کرد.
چهره ى آن جناب چنان زیبا و دل انگیز بود که او را به پاره ى ماه یا ستاره ى
زیبا )ستاره سهیل( تشبیه کردند.
قاسم به میدان مىرود.چون کوچک است،اسلحهاى که با تن او مناسب باشد،نیست.ولى در عین حال شیر بچه است،شجاعتبه خرج مىدهد،
تا اینکه با یک ضربت که به فرقش وارد مىآید از روى اسب به روى زمین مىافتد.حسین با نگرانى بر در خیمه ایستاده،اسبش آماده است،
لجام اسب را در دست دارد،مثل اینکه انتظار مىکشد. ناگهان فریاد«یا عماه»در فضا پیچید،عموجان من هم رفتم،مرا دریاب!
مورخین نوشتهاند حسین مثل باز شکارى به سوى قاسم حرکت کرد.کسى نفهمید
با چه سرعتى بر روى اسب پرید و با چه سرعتى به سوى قاسم حرکت کرد.
عده زیادى از لشکریان دشمن(حدود دویست نفر)بعد از اینکه جناب قاسم
روى زمین افتاد،دور بدن این طفل را گرفتند براى اینکه یکى از آنها سرش را
از بدن جدا کند.یکمرتبه متوجه شدند که حسین به سرعت مىآید.مثل گله روباهى
که شیر را مىبیند فرار کردند و همان فردى که براى بریدن سر قاسم پایین
آمده بود،در زیر دست و پاى اسبهاى خودشان لگدمال و به درک واصل شد.
آنقدر گرد و غبار بلند شده بود که کسى نفهمید قضیه از چه قرار شد.دوست
و دشمن از اطراف نگران هستند.«فاذن جلس الغبرة»تا غبارها نشست،
دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است.فریاد مردانه حسین را شنیدند که گفت:
تواریخ معتبر این قضیه را نقل کردهاند که در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمهاى«عند قرب الماء»جمع کرد.
معلوم مىشود خیمهاى بوده است که آن را به مشکهاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خیمه جمع مىکردند.
امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد.آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد،که حالا آزادید
(آخرین اتمام حجتبه آنها).امام نمىخواهد کسى رودربایستى داشته
باشد،کسى خودش را مجبور ببیند،حتى کسى خیال کند به حکم بیعت لازم
استبماند،
خیر، همهتان را آزاد کردم،همه یارانم،همه خاندانم،حتى برادرانم،فرزندانم،برادر زادگانم،اینها هم جز به شخص من به کسى کارى ندارند،
امشب شب تاریکى است،اگر مىخواهید،از این تاریکى استفاده کنید بروید و آنها هم قطعا به شما کارى ندارند. اول از آنها تجلیل مىکند:
منتهاى رضایت را از شما دارم،اصحابى از اصحابخودم بهتر سراغ ندارم،اهل بیتى از اهل بیتخودم بهتر سراغ ندارم.
در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها مىفرماید.همهشان به طور دسته جمعى مىگویند:مگر چنین چیزى ممکن است؟!
جواب پیغمبر را چه بدهیم؟وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟محبت و عاطفه
کجا رفت؟آن سخنان پر شورى که آنجا گفتند،که واقعا انسان را به هیجان
مىآورد.
یکى مىگوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسى بخواهد فداى مثل تویى کند؟!اى کاش هفتاد بار زنده مىشدم و هفتاد بار
خودم را فداى تو مىکردم.آن یکى مىگوید هزار بار.یکى مىگوید:اى کاش
امکان داشتبروم و جانم را فداى تو کنم،بعد این بدنم را آتش بزنند،
خاکستر کنند،خاکسترش را به باد بدهند،باز دو مرتبه مرا زنده کنند،باز هم و باز هم.
اول کسى که به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم،همینکه اینها این سخنان را گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض کرد،
از حقایق فردا قضایایى گفت، فرمود:پس بدانى که قضایاى فردا چگونه
است.آنوقتبه آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقى
کردند.
آنوقت همین نوجوانى که ما اینقدر به او ظلم مىکنیم،آرزوى او را دامادى مىدانیم،تاریخ مىگوید خودش گفته آرزوى من چیست.
یک بچه سیزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمىکند،پشتسر مردان مىنشیند.مثل اینکه پشتسر نشسته بود و مرتب سر مىکشید
که دیگران چه مىگویند؟وقتى که امام فرمود همه شما کشته مىشوید،این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟
با خود گفت آخر من بچهام،شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته مىشوند،من هنوز صغیرم.یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد:
«و انا فى من یقتل؟» آیا من جزء کشته شدگان هستم یا نیستم؟
حالا ببینید آرزویش چیست؟آقا جوابش را نداد،فرمود:اول من از تو یک سؤال مىکنم جواب مرا بده،بعد من جواب تو را مىدهم.
شاید(من این طور فکر مىکنم)آقا مخصوصا این سؤال را کرد و این جواب را
شنید،خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند
این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد،دیگر مردم آینده
نگویند این نوجوان در آرزوى دامادى بود،دیگر برایش حجله درست نکنند،جنایت
نکنند.
آقا فرمود که اول من سؤال مىکنم.عرض کرد:بفرمایید.فرمود: «کیف الموت عندک» ؟ پسرکم،فرزند برادرم،اول بگو مردن،
کشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت:«احلى من العسل» از عسل شیرینتر است ؛
من در رکاب تو کشته بشوم،جانم را فداى تو کنم؟اگر از ذائقه مىپرسى(چون حضرت از ذائقه پرسید)از عسل در این ذائقه شیرینتر است،
یعنى براى من آرزویى شیرینتر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان دهنده است!
اینها بالاتر از فرشته هستند.فرمود:بله فرزند برادرم،پس جوابت را
بدهم،کشته مىشوى«بعد ان تبلؤ ببلاء عظیم»اما جان دادن تو با دیگران
خیلى متفاوت است،
یک گرفتارى بسیار شدیدى پیدا مىکنى. این آقا زاده اصلا باک ندارد.روز عاشوراست.حالا پس از آنکه با چه اصرارى به میدان مىرود !